زورق تنهائی ام

علی یحیی پور سل تی تی

 

 

شبی چنین بی ستاره

در هر کران بی آفتاب 

و دربافت دولتهای بی رمق خالی از آفتاب

به مشام تاریخ نیامده است

من در زورق تنهائی خود با تنهائی ام

که کهکشان پر آفتاب را نظاره می کند

بی توته می کنم

عصر قحط الرجال چنین به جامعه

تحمیل می شود وهر سوزن نوری

 از آفتاب سلاخی می شود

من درد را بی توته می کنم

من فانوس ترا که از اعماق اقیانوسها

و خیزابهای خزر جوانه می زند

به مرغزاران سرسبز پیوند می دهم .

 

من هم مثل تو انسانم

که حق حیات و زندگی دارم

چگونه مغز ملتهب از اوزان مذهب بیمار تو 

مرا به مسلخ می برد!

و بر شاهرگهای من نیشتر فرو می کند

آه چقدر زندگی بدون تو زیبا و گوارا هر روزه به مشام آدمیان

الصاق می شود !

و شاهرگهای هستی این آفتاب ترا به من پیوند می دهد

آفتابی؛ اندیشه های مرا مدام صیقل می دهد

و مرا در گلهای اطلسی مردابهای عمیق خزر مغروق می کند

و مغز چکاوکهای جوان را به دریا پیوند می دهد.

 

دنیا با دیدن تو می پوسد وقتی در کناره سفره ء مردمان

لاشه های مذاهب با سرمایه انباشته می شوند

و دولت این ابزار سر کوب

دولتهای عشق را به دارها می بندد

و مغز چکاوکهای آفتاب را با سرب مذاب سوراخ می کند

من بی تو جاودانه می مانم

وقتی خنجرت بر قلبم نشست

این منم که ستاره می شوم و بر سینه های خلق

شقایق و آقاقیای بنفش می کارم

بکش هر بار کشتن من هزار خروار ترس در تو لانه می کند

و هزار قدم به آفتاب نزدیک تر می شوم

من زندانی شدنم افتخار منست

که کاخت را به چالش آفتاب می برد

این توئی که مدام مرگ را در آغوش می گیری

از کشتنم هزار ستاره ء مهتابی به آفتاب سلام خواهد داد .

 

بر کشورم چه می گذرد !

که سایه ء سیاه اسطوره های بی نقاشی

بر چهره اش مهر قابیلان تاریخ را حک می کند

و از انار ؛ آفتاب هر روز بر این مرغزار تراوش می کند

و پیچکهای مهتابی شبهای بی ستاره را آرایش می دهد

صف به صف سرنیزه گیجگاه آدمیان را

چون سرطان مزمن از هزاره ها سوراخ می کند

من به این تباهی ؛ به این لاشه های متعفن دنیای

برده داری مدرن ؛ که خورشید را به مسلخ می برد

با احساس های زمخت نازکم نگاه می کنم  

و پیوند با تو را که در این قایق مملو از خون و شقایق هست

به پیش کش شالیزاران می برم

بیا بیا ای چکاوک پر آفتابم

بیا بیا ای اسب وحشی خرمائی رنگ مرغزارانم

جهان به تو نیازمند است

که لانه ماران و ضحاکان ماردوش را ببلعد

و شهری مملو از اطلسی های جوان بسازد

که هر کس به تنهائی با آفتابش عشق بورزد

و با کبوتران تیز پروازش به قله های بلند بشریت عروج کند .

 

اشکم از قلبم تراوش آفتاب را بر چهره ام تصویر می کند

اشکهائی که ضمیر نا خود آگاه آدمیان را

به چالش سر مایه می برد

و در گیجگاه این تباهی خورشید را

چون اسبی هایل شده تجسم می کند

تا تباهی ؛ روزی هزار بار مرگ را برای خود طلب کند

من با آفتاب با تو سخن می گویم

آه چقدر خوب بود که تضادها

با آدمییت سازش می کردند و هر کس

بیرق خود را به دوش می کشید

و لانه قرقاولان پر از شبنم و شقایق می شد

و سحر به کودکی خواب آلود سلام می گفت

و قمری های هوای آلوده به خزر سلام می گفتند

و دنیا در کام پول و دلار و طلا نبود

اما این تصویر چقدر آه آلود است !

این تصویر مغز کودکان را به صبحانه ء جلادان می برد

و روزن های امید را هم چون لیبرالی منفجر می کند

نمی توان از واقعییت جهان جهنمی که

که مغز کبوتران را می جود  

لیبرال منشانه گذر کرد و بر تارک هر تضادی نشست و آن را

به سازش بهاران پیوند داد

باید گل بود و براین برده داری تف کرد

تا آفتاب را بر سفره ء کودکان خیابانی گسترد .

 

ماه بود و آفتاب و یک ستاره که می درخشید

و مرداب های خزر از شکفتن نیلوفران ارغوانی

 و آبی سر شار بودند

من در قایقی نشسته تراوش شب را

 بر گونه هایم می سائیدم

و هوای مه آلود و سنگین مرداب را بر پوست شب

تماشا می کردم

و از بیرقم خون آفتاب برخیزابهای مرداب می ریخت

و با عطر گلها می آمیخت

اما همه در تنهائی من می مرد

و مغزم را متلاشی می کرد

من این زیبائی را در پیوند با دستان تو معنی میکنم

جهان بدون تو کدام گل را بر سینه من الصاق خواهد کرد؟!

همه چیز به شکفتن دست های تو طلا می شود

خانواده شدن ؛ اجتماعی زیستن ؛

و تک تک اندیشیدن و رنگ به رنگ بودن

مثل دم قرقاوول زیبا بودن ؛ آنجاست که

جهان تو معنی می گیرد

و انسان بر امواج دریای دانش و آفتاب سوار خواهد شد

و چمن زاران سرسبز خواهد آفرید

و شقایق و اطلسی درخیابانهای شلوغ شهر خواهد کاشت

که با آبهای پلنگ چال و البرز سیراب شوند .

 

بیا بیا ای زورق اندیشه های انسانی این تاریخ

که از سربریدن هفتاد و دو هزار از دهقانان اسکاتلند

 توسط هانری هشتم شروع می شود

تا کشتار شصت و هفت و همین ساعت

از قتل گاندی پیام آور صلح تا جان باختن فرزاد کمانگر

که عشق را برسینه ء کودکان دبستانی حک می کرد

از آتن که اتمیستیک ماده را نشان داد تا

هیروشیمای ژاپن

که بربریت بشریت کنونی را بر قلب تاریخ حک کرد

در تمام این تاریخ خون و اندیشه انسانی بود

که در این خاک درخشید

و بربریت را به چالش گرفت

و مغز مفلوک خمینی را با پیچکهای ارغوانی خود

به طوفان سپرد

طوفانی که همه چیز را با خود درو خواهد کرد

و راه گلهای این مرغزاران سر سبز

و کودکان دبستانی را آرایش خواهد داد

من به تو نگاه می کنم که با دست های زمختت

در کارخانه های آجر پزی خون را با آجر می آمیزی

من به تو نگاه می کنم که با مغزت دانش را آبیاری می کنی

وبا آگاهی ات زیبا ترین قانون را برفرق آفتاب کاران

می درخشانی که شفق با سحر خونین به مردابهای جوان

سلام گوید و جویباران آزادی به دریا ها پیوند خورند.  

 

بیست چهارم می دوهزارو یازده